نمیدانم...

نمیدانم چه میخواهم خدایا

به دنبال چه میگردم شب وروز

چه میجوید نگاه خسته ی من

چرا افسرده است این قلب پرسوز...

 

۱۰:۰۰ من بازم مضطربم،مضطرب.سرگردون...

روزای قاطی پاتی

ساعت ۵/۵ بعد از ظهره،دارم منفجر میشم ،اعصابم خیلی خورده.

این سرما خوردگی لعنتی اونقدر  نفس گیرو دست و پا گیر شده که نمی هیچ کدوم از کارام رو انجام بدم ،وقت هم داره از دستم میره به هر طرف فکر می کنم به یه مشکلی میخورم هیچی جفت و جور نمیشه این سفر بی موقع همه برنامه های منو به هم ریخت،با عواقبش این سرما خوردگییه مسخره ی طولانی.وای خدای من دارم دیوونه می شم .چی کار کنم کی خوب میشم ؟چجوری به کارام سرو سامون بدم .واااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای که چقققققققققققققققققدر اعصابم خورده.

یه شعر

 

در فراسوی مرزهای تنت

تو را دوست می دارم

اینه ها و شب پره های مشتاق ر به من بده

رو شنایی و شراب را

 اسمان بلند و کمان گشاده ی پل

پرنده ها و قوس و قزح را به من بده

و راه اخرین را در پرده ای که می زنی مکرر کن

در فراسوی مرز های تنم

تو را دوست می دارم

دران دور دست بعید که رسالت اندام ها پایان می پذیرد

و شعله و شور تپش ها و خواهش ها

به تمامی فرو مینشیند

و هر معنا قالب لفظ را وا می گذارد

چنان چون روحی که جسد را در پایان سفر

تا به هجوم کرکس های پایانش وا نهد

در فراسوی عشق تو را دوست می دارم

در فراسوی پرده و رنگ...

در فراسوی پیکر هایمان با من وعده ی دیداری بده !

                                                                   ا.بامداد

 

 

 

ادامه مطلب ...