از دریچه ی این روزای آخر...

دم دمای غروبه و این آخرین غروب سال هشتاد و هفته!! 

دیگه چند ساعتی بیشتر باقی نمونده تا بار و بندیلشو ببنده و بره.از همین الان بوی بهار میاد. 

خیابونا هنوز غلغله ست.مردم حتی از آخرین دقایق هم استفاده میکنن،آدما اونقدر سرگرم خریدن که بعید میدونم حتی جلو پاشونو درست ببینن. 

نمیدونم شما چقدر دقت کردین اما تو همین خیابونای شلوغ فقط با چند لحظه تامل میشه تموم صحنه های زندگی رو دید.میون شلوغی و آدمایی که به شدت مشغول خریدن و تراول میشمارن درست چند قدم اون طرف تر یکی هی ویترینارو نگاه میکنه چند بار میره ومیاد هی این پا و اون پا میکنه.تو فکر ه با این درامد و پول کمی که داره به کدوم خواسته ی بچه هاش میتونه عمل کنه.؟؟ 

یه طرف دیگه پیرمردی رنجور وخمیده فقط به همه چی نگاه میکنه و رد میشه.رد میشه و هیچ کس اونو و نگاهشو نمبینه. 

اون طرف تر یه باربر داره جعبه های میوه ای رو که یه مشتری خریده واسش میبره،خسته و رنجور رو دسته ی چرخ افتاده و به سختی اونو راه میبره.نگاهش به میوه هاست و من با خودم فکر میکنم اون که از صبح ده ها جعبه رو جابجا کرده واقعا میتونه حتی یه کیلو از همین میوه ها رو واسه خونواده ش بخره؟؟؟؟؟؟ 

جوابی براش ندارم.جوابی برای هیچ کدوم ازین صحنه ها ندارم.به جرات میتونم بگم که هیچ کس حتی این ادما رو ندید.  

چقدر حیف اگه اگه صبح شب عید برسیم و ببینیم که دختر کبریت فروش از سرما یخ زده و مرده و تموم کبریتایی که هیچ کس حتی اونو ندید تا ازش بخره رو واسه گرم شدنش سوزونده و فقط یه آه که فقط کمی دیر رسیدیم!

من خیلی به این چیزا فکر میکنم که مثلا آیا سفره شب عید همه به راست.خودم گول میزنم اگه بگم آره چون تو این دنیای وانفسا میدونم که نیست. 

اگه از ته دل اطمینان داشتیم که همه شب عیدی راضی و خوشحالن چقددددر عید زیبایی میشد. 

 

با اینکه میدونم نیست اما دلم میخواد از ته دلم آرزو کنم که همه با شادی و رضایت سال نو رو شروع کنن و حسرتی به دلشون نباشه. 

کاش میشد یه روز از خواب بیدار شی و ببینی همه ی همه شاد و خوشبخت و سلامت وراضین و هیچ اثری از فقر و بیماری ظلم و ستم ونامهربونی نیست.کاش میشد!!!کاش کاری از دستم ساخته بود. 

 

تصور کن اگه حتی تصور کردنش سخته 

                                                  

                                                 جهانی که هر انسانی تو اون خوشبخته خوشبخته

جلل الخالق!!!!!

همیشه فکر میکردم بعضی چیزا فقط تو فیلماست.فکر میکردم بعضی اتفاقا فقط تو فیلما میفته.بارها شده بود که موقع دیدن یه فیلم با خودم گفته بودم اگه این اتفاقا واقعا و مثلا واسه من رخ میداد چی کار میکردم؟؟و بعد که میدیدم حتی تصورش هم کلافه ام میکنه یه نفس راحت میکشیدم و میگفتم نه بابا فیلمه دیگه نویسنده ها فکرشون بازه واسه نوشتن تا کجا و کجا... 

 

اما حالا ... 

حالا اصلا باورم نمیشه واقعیت مام شده مث فیلما.اصلا باورم نمیکنم.!!! 

خدایا حکمتتو شکر ! 

کاش مام میفهمیدیم حکمت بعضی اتفاقایی که برامون رقم میزنی واقعا چیه؟؟؟؟ 

چرا چرا اینجوری شد؟؟

من کجام؟؟؟؟

چقدر دلم تنگه.چقدر دلم گرفته. 

حس عجیبی دارم .حس میکنم گم شدم.اصلا نمیدونم کجای این دنیا ایستادم. 

عم یقا دلم میشکنه وقتی میبینم هیچ کس منو نمیشناسه حتی نزدیک ترین آدمام.هیچ کس احساس و نیت منو نمیفهمه. 

آخ  که چقدر دلم میخواد برم،برم یه گوشه ی دنج و آروم دور از همه.دور دور خیلی دور .مث یه کلبه ی کوچیک تو جنگل یا کنار دریا.تنهای تنها.یه مدت فقط واسه خودم باشم.خود خودم تنهای تنها.البته بماند که میترسم ها.دارم خیال میکنم .البته نه از تنهایی.از بودن تو یه جای دور افتاده   مثلا وسط جنگل. 

 نمیدونم.همین که تنها و یه مدت آروم باشم کافیه.حالا هر جا.کاش میشد.حیف!! 

 آخ که چققققققققققدر دلم آرامش میخواد.دور از همه چیز، همه کس. 

چه برهه ی بدیه.یه روزی دانش اموزی یه روزی دانشجو بالاخره سرت گرمه.اما حالا حالا که او ن روزا گذشتن،چه زمان بدیه.نمیدونی چه کاره ای اما میدونی که بالاخره باید کاری بکنی..... 

دلم میخواد چشامو ببندمو به هیچی فکر نکنم. و زمان برای مدتی واسم متوقف بشه.کاش میشد. 

آه چققققققققدر خسته ام خدای من.